کلیک
صدای دور آژیر آمبولانسی از پنجرهی نیمه باز سالن می پیچد توی خانه و تصویر از پشت پلکم می گریزد. صحنهی دیدارمان بود .کاپشن های چرم مشکی، موهای طلایی مسیِ من، چشمهای مشکی تو، سنگفرشهای قدیمی، پرچمی که شبیه آبنبات قیچی های کودکی بر فراز یکی از پنجره های گوشهی میدان تاب خورده بود. از خلسهی مراقبه، پرت می شوم روی کفپوش ساده ی اتاق. بعد سلانه و سنگین بلند می شوم و شمع ها را یکی یکی فوت می کنم. کشوی کمد را باز می کنم. دستم کمی روی فندک فلزی می ماند. شیشهی ادکلن تام فورد مردانه را بر می دارم، با صدای کلیک، عطر تلخ و آشنایی توی فضا می پیچد.
وقتی رسیدم، هیچ چیز آن طور نبود که بارها توی ذهنم مرور کرده بودم.
فکر میکردم فلش های سبز مانیتور صندلی هواپیما، درهای ورودی، ردیف های صندلی سالن انتظار… همه و همه من را به تو می رسانند. فکر کرده بودم چطور کوله پشتی ام را پرت کنم و بپرم توی بغلت و تمام آن عطر خوش قدیمی را ببلعم. شاید آنوقت می گفتی «می دونستم اینا رو می پوشی! انگار این لحظه رو قبلا تو خلسه یا گذشته های دور یه بار دیگه هم دیدم!» بعدها گفته بودی: «عیبی نداره، حالا جاهامون تو فرودگاه عوض میشه و تو میای استقبال من. ثبت نامت مهمتره». چمدانهای رنگی روی نقاله میچرخیدند. آستین ها یکی یکی دراز می شدند و از آکواریوم سیالِ رنگارنگ، صیدشان را بر می داشتند. بی هوا دستم را به جیب پالتویم فرو بردم. لمسِ پاکت سیگار، حسی از یک امنیت شیرین را جای کلافگی یک پرواز پانزده ساعته نشاند.
وقتی سه تا اتوبوس عوض می کردی و بیست دقیقه هم در متروی فردوسی منتظر می ماندی، بوی سیگار و رسوب سماور و سرب همراهت بود.
عصر بود. توی بی حوصلگی سپیدارهای خشک و بی پلاک ولی عصر، قبل از رسیدن به خیابان «ایرانشهر» تماس گرفته بودم. باز همان صدای کلیک همیشگی توی گوشم پیچید. آن طرف خط صدای کلیک که می آمد می فهمیدم سیگاری گیرانده ای.
– شد چند روز؟
-امروز بیست و یکمین روزه
-چه خوب!
می دانستم داری دروغ می گویی اما ذوق می کردم و می گفتم
– خیلی خوبه عزیزم! دیدی می تونی؟ شد سه هفته…
ژوئل می گفت عاشق همین بازیهای شیرین کودکانه ام شده و درست بیست و یک روز بعد از اتمام اولین پروژهی معماری مشترکمان وقتی آمده بود نسخه های چاپی نقشه ها را از اتاق پژوهش بردارد، بی مقدمه از من تقاضای ازدواج کرد. ما همکار مانده ایم. هیچ وقت سیگارم را تحمل نمی کند. همیشه با انگشتان میانه و سبابه، کنار دهانش یک وی افقی (<) درست می کند و می گوید «نکش!»
تو می توانستی باشی که نبودی و همه چیز میتوانست نباشد که بود و تو…تو را میگویم که حالا در هذیان متروی فردوسی و لیفهای سفید دور قرمزِ بساط دست فروش های میدان ولی عصر و حتی رویا هم نمی توان پیدایت کرد!
صبح است. تمرکز می کنم. می خواهم سراغ قاب همیشگی بروم ولی تصویر لغزان سر می خورد و محو می شود. دوباره تلاش می کنم. روز دیگری ست. روز تولدم. خانهی هنرمندانیم. با درپوش خودکار فلزی بازی می کنی، صدای کلیک می آید.
از کفش و لباسهای چرم گیاهیِ فروشگاه صنایع دستی خانهی هنرمندان، قشنگ ترینشان را برایم انتخاب می کنی. یک جفت نیم چکمه و یک کاپشن مشکی و می گویی:
«چرا باید یه موجود زنده با میلیونها رشته عصبی و اون همه درد کشته بشه تا باهاش، کیف و لباس و هزار کوفت و آشغال دیگه درست کنن؟»
لباس نخیِ گیاهی را برای تو پوشیده ام. شمع روشن کرده ام. چشمها را بسته و نیلوفر شده ام. نفسهایم که آرام و منظم می شوند، بوی پارافین، سیگار و سرب ایستگاه فردوسی از پسِ خُنکای خاطرات خانهی هنرمندان به مشامم می رسد. سیگاری گیرانده ای، می گویم: «برات خوب نیس، آخه قول دادیا!» و تو قول داده بودی و روز یکم از همان فردایش شروع شده بود.
صدای کلیک که می آمد می دیدم که روی خط پررنگ نارنجی مانده ام و خش خش دستگاه دیالیز با ترمز کشدار قطار و هزار صدای بی رحمِ دیگر توی سرم پژواک می شوند.خط نارنجی مترو و مانیتور دستگاه دیالیز در حال پاک کردن خاطرات و مواد زائد در تو به پایان میرسید و من به هرجا که نگاه میکردم فقط تو بودی که بودی و پاک هم نمی شدی. در یکی از تماس های آخر گفته بودی: «شاید کارمای دوران گوشت خواریمه که حالا بدنم با عزیزترین هدیه ها هم سازش نداره…البته هنوز یه فرصت واسه یه پیوند دیگه هست.»
قرار بود پا به پای هم برویم پای قدیمی ترین آب نمای باروک در فلورانس. گفته بودی: «می تونی با پای برهنه سرمای دلچسب قدیمی ترین سنگفرش های زمین رو مزه مزه کنی.»
دومین روز کنفرانس است. دستم به سرِ هم کردن ماکت نمی رود. با ژوئل توی آتلیهی معماری دانشگاه نشسته ایم.
کشوی میز کارم را باز می کنم تا پاکت سیگار را بردارم. دستش را محکم روی دستم می گذارد:
– دیوونه شدی! برات ضرر داره.
تو میتوانستی باشی. آنوقت حتما می فهمیدی که فهمیده ام و صدای تمام آن کلیک ها را شنیده ام. تو می توانستی باشی و حالت هم خوب باشد و به گور پدر دنیا بخندیم و چشممان را روی کلیک ها ببندیم و یک کام مشترک بگیریم و هیچ وقت هم سیگار را ترک نکنیم.
درِ لپ تاپ با صدای تقه ای خشک باز می شود. چند دایرهی مشکیِ دور قرمز توی اینستاگرام می چرخند. چشمهایم تار می شوند. درد به دلم چنگ می زند. ژوئل رنگ به رنگ می شود و می گوید:
-بسه دیگه! باز گریه؟! ماکت رو باید تا دو ساعت دیگه تموم کنیم.
عصبانی که می شود با لهجهی غلیظ جنوبِ مارسی، کلمات را عین براده های جهیده از کاغذ سمباده بیرون می ریزد. چشمهایم را می بندم و صدای کلیک بی شمار و به هر تعداد که بخواهم، به عدد همه مسافران پایانهی فردوسی توی سرم تکرار می شود. شاید همان وقت که پرستار بیمارستان هاشمی نژاد مسیر آزمایشگاه و بعد بخش پیوند را روی نقشه نشانم میداد به این فکر کرده بودم که حالا چه می شود؟ آیا بهتر نبود… و جمله توی ذهنم ناتمام مانده بود.
بوی پارافینِ سوخته توی مغزم می پیچد. چشمهایم را باز می کنم. به جلو خم می شوم تا شمع را خاموش کنم. همان حرکت کوتاه کافی است که دردی بی امان نفسم را ببرد. مشتم را روی زخمِ اریب فشار می دهم و درد توی پهلو و ستون فقراتم زوزه می کشد. زیر لب می گویم: شت… فاک… و عرقی سرد بدنم را مچاله می کند.
کارت سبز دعوت به کنفرانس معماری ژنو و پذیرش دانشگاه براون را به فاصله چند روز با هم گرفته بودیم. اول تو بعد من. اما اصرار تو بود که تنها آمدم. همان جا توی فرودگاه دستم را گرفتی و گذاشتی روی پهلوی راستت درست زیر دنده ها و گفتی : «نترس عزیزم! حالا دیگه امانتی داری پیش من.حتما میام.» من هم با چشمهای تر ریسه رفته بودم :« داری ادای دخترایی رو در میاری که پنهونی از معشوق باردار میشن و تصمیم می گیرن بچه رو نگهدارن.»
مثل گچ سفید شده بودی و شقیقه هایت غرق دانه های درشت عرق بودند. فکر می کردم بدنت دارد به تکهی لوبیایی من عادت می کند. قرار بود حسابی از هدیهی من، مراقبت کنی. از گروه خونی و فاکتورهای جانبی، همه چیز جفت و جور بود. صد سال سیاه هم از فکرم نمی گذشت که…
همیشه از میدان فردوسی با دو تا بطری آب معدنی کوچک می رفتیم تا میدان ولی عصر و بعد هم ونک. هیچ وقت نمی گذاشتی منتظر بمانم. وقتی پرسیده بودم چرا هر جلسه اینقدر طول می کشد گفته بودی: «دستگاه مواد مضر و مایعات اضافی رو از خون بر میداره و به ادرار تبدیل میکنه تا راحت دفع بشن. کم کاری نیست، خیلی زمان میبره». با هم به اینکه شاشیدن بی دردسر هم نعمتی است خندیده بودیم. حتی حدس زده بودیم از صبح تا شب چند تا بچهی بازیگوش، فال فروش خسته و یا گل فروش های سر چهار راه توی جو های آب خیابان ولی عصر با خیال راحت می شاشند و باز خندیده بودیم.
حالا هر روز صبح بعد از دوش گرفتن می نشینم پایِ مراقبه. تمرکز می کنم. حالا در همان میدان همیشگی سر از یکی از رواقهای قدیمی در آورده ام. از بالا به تصویر نگاه می کنم. گاهی نسخهی دیگر دنیای موازی ام که همین رویا را می بیند هم از کنج یکی از دالان ها با دلواپسی به صحنهی دیدار نگاه می کند. کمی زیباتر ولی همانقدر غمگین. هدیه ها، نوازشها و بوسه هایت همیشه توی تصاویر زنده اند. در تکرار و انعکاس رویاها شاید صورتم رنگ به رنگ شود ولی موهایم همیشه مسیِ طلایی است. بلند نمی شوند، کوتاه نمی شوند. شلال می ریزند روی شانه هایم. در همهی انعکاس هایم با عینک یا بی عینک، گندمی یا مهتابی، بوسه هایت سنجاق می شوند به جایی در حافظهی فراحسی ام. همیشه با نفس های عمیق تلاش می کنم به تصویر میدان نزدیک شوم اما انگار با شورِ حضور، دامنهی دیدم محدود و محدودتر می شود. به چشمهایت نگاه می کنم، می گویی:«صبح به خیر عشقم. بالاخره اینجاییم. همون میدون، همون آب نما». ضربان قلبم تند می شود.
با حملهی هورمونهای سمج کورتیزول تصویرت محو و ناپیدا می شود و پرت می شوم توی خانه!
دوباره مراقبه، دوباره میدان، دوباره صبح به خیر. تازه اگر به «صبح به خیر» برسد. معمولا رد تصویر خیلی زودتر از اینها تمام می شود. دوباره تلاش می کنم. اما این بار هم هیچ ردی پیدا نمی کنم. شاید هم تقصیر من بود که لحظهای گم شدم. باز درد توی پهلویم می پیچد. به سختی صداها را میشنوم. دوباره تمرکز، دوباره تنفس، پلک هایم را فشار می دهم. حالا روی سنگفرش میدان ایستاده ایم. صدای کلیک ها بیشتر می شوند، می گویی:
– می دونستم اینا رو می پوشی!
به چشمهای مشکی ات نگاه می کنم و می پرسم:
-آتیش داری؟
مه ناز پیام
این داستان را میتوان در ژانر **درام ادبی** طبقهبندی کرد، که در آن عناصر عاطفی و توصیفات غنی احساسی نقش مهمی دارند. خصوصیات داستانی مربوط به این داستان به شرح زیر است:
1. **تکیه بر خاطرات و بازگشتهای زمانی**: داستان از طریق خاطرات و بازگشتهای پیوسته به گذشته پیش میرود، که به خواننده امکان میدهد تا تجربیات و احساسات شخصیتها را درک کند.
2. **توصیفات عمیق و شاعرانه**: استفاده از زبان توصیفی غنی و اغلب شاعرانه که حس و حالات، محیط و شرایط روحی شخصیتها را به تصویر میکشد.
3. **مضمون بیماری و مراقبت**: داستان بر روی تجربیات بیماری و نقش مراقبت در روابط انسانی تمرکز دارد، که اغلب به مسائلی مانند امید، از دست دادن و فداکاری پرداخته میشود.
4. **فضاسازی عاطفی**: ایجاد یک فضای عاطفی پرتنش و بارگذاری شده با احساسات گوناگون، که در آن شخصیتها به دنبال معنا و هویت در زندگی خود هستند.
5. **استفاده از نمادها و ایماژها**: استفاده از نمادها مانند دیالیز، مترو و مکانهای خاص مانند میدان ولی عصر برای عمیقتر کردن مفاهیم داستان و تقویت محتوای عاطفی آن.
6. **پرداختن به روابط انسانی در شرایط سخت**: تمرکز داستان بر روابط بین افرادی که با مشکلات جدی روبرو هستند، از جمله بیماریهای جسمی و فاصلههای زمانی و مکانی.
این داستان با طرحی پیچیده و لایهلایه، به خواننده اجازه میدهد تا در درون زندگی شخصیتها غوطهور شود و از زوایای مختلف به تجربیات آنها نگاه کند.
بدون دیدگاه