عروسکِ باران
چهار ساعت وچهارده دقیقه، شاید هم چهار قرن و هزار کوچ گذشته بود.
وارد حمام شد و لباسهایش را در آورد. شیر اب را باز کرد. پاهایش را توی وان گذاشت. آتش از پنجه تا پاشنهی پاهایش زبانه میکشید و در آب آرام میگرفت. چشمهایش را بست. بالهی «دریاچهی قو» پشت پلکهایش پخش میشد. قوهای سپید، نرم میخرامیدند و پشت پرده بزرگ سالن نمایش یکی یکی محو میشدند.
در کرختی دونده و دوگانگیِ غریبی از سرخوشی شراب و ته ماندهی تلخِ رقص غوطهور بود. میخواست کفشهای بالهاش را بپوشد و با همهی حبابها برقصد. تهوع داشت. مسابقات جهانی باله، تمرینهای طاقت فرسا، فرصت نهایی و گرسنگیهای طولانی دلش را آشوب زده میکردند. تلفن همراهش چند بار زنگ زد. اول مربی، بعد مسوول تمرین، چند دقیقه بعد طراح لباس اجرای فینال فردا شب. دیوید اما تماسی نگرفت. گوشی تلفن را روبروی چشمانش گرفت و بعد آرام در آب برکه غرق کرد.
دیوید را اولین بار در اتاق پشت صحنه دیده بود. هر کاری از دستش بر میآمد برای کمک به گروه انجام میداد، پوکرباز حرفهای و نوازندهی ویولونسل هم بود. رقصندهها موهای بلندشان را دور دست تاب میدادند و با سنجاق سر نقرهای مخصوص بالای سر جمع میکردند. موهای لونا کوتاه بود و در گوشهی اتاق با سوزن سنجاقِ نقرهای، سر انگشتانش را میخراشید.
دیوید با لبخندی گرم سنجاق را آرام از دستش گرفت و با یک تور پف دار کوچک روی سرش محکم کرد و گفت: یه کم خلاقیت هم بد نیست ها!
کمپرس آبِ یخ برای تسکین درد پا بعد از تمرین، قهوه تلخ برای تجدید قوا، بلیت فیلم کمدی برای دیدن شادی چشمهای محزون لونا … اینها بهانههایی بودند که هر روز سروکلهاش آنجا پیدا شود.
دیوید زنگ نزد. توی آخرین پیامش نوشته بود: باید ذهنت رو خالی کنی، به تمرکز و یه سکوت ممتد احتیاج داری مث یه راهب یا پوکرباز حرفهای. به چرت و پرتهای کلیشهای اون مربی کله هویجی هم توجهی نکن. خودت باش.
خودش بود. همیشه بعد از تمام شدن تمرین چشمش میافتاد به صفحهی نمایش تلویزیون سیاه بزرگی که روی دیوار سمت چپ سن قرار داشت و از فرط کهنگی مات و کدر شده بود. از روزنامه نگارها، دوربین ها و از دکمهی نارنجیِ تلویزیون حتی وقتی خاموش بود بیزار بود؛ همینطور از فیلها و الاغها و مترسکهایی که هر لحظه با یک رنگ کراوات ظاهر میشدند ومردم را به ادای فریضهی شهروندیشان برای فرادیی شاد و آباد و آزاد تشویق میکردند.
شب قبل، پایین پلههای سالن نمایش لونا گفته بود: من از هیاهو بیزارم! همیشه تنهام!
دیوید آرام در گوشش نجوا کرده بود:
– حواسم بهت هست. یادت باشه تو تنهایی به اوج میرسی، میشی خودِ پرنده یا هر چی که بخوای! همه چی این بیرون دروغیه و با خنده ادامه داده بود به شرط اینکه وقتی یواشکی ساندویچ میخوری سس کچاپ رو روی لباست نریزی!
– ببینم چرا تو مهمونیها شرکت نمیکنی؟ هفتهی پیش اجرایِ یه گروه نوازندهی روسیِ معرکه رو از دست دادی. نکنه نمیخوای کسی ببینه ناخونات رو میجوی یا چطور سس فرانسوی و خردل و یه مشت پنیر رو می چپونی لای دوبرگ کاهو. شایدم می خوای با غیابت خاص به نظر برسی؟
– هیچکدوم دیوید. من ساعت ده میخوابم.
دیوید خندید و دستهای از موهای سیاه مجعدش روی صورتش ریخت.
– میدونی تو مهمونیا، تو اوج سرو صدا انگار یههو تو یه جزیره کوچیک میافتم … مث یه مگس تو تار عنکبوت که هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
دیوید لبانش را به گونهی لونا نزدیک کرد: عنکبوت یا یه زن اثیری؟لونا دستش را زیر چانهاش گذاشت و با کمی مکث گفت:
– فک کن فقط یه دختر ترسو، همین! تو جمع بالرینها بودن مث گیر کردن بین عروسکای خیمه شب بازیه که توی فضا میچرخن و نخهاشون به هم می پیچه و گاهی آنچنان گرههای کوری درست میکنند که باورت نمیشه!
در اولین قرار ملاقاتش با دیوید از احتمالات صحبت کرده بودند. از کلاس ششم و احتمال وجود قوی سیاه و اینکه زندگی همین احتمالاته. هر چه محالتر زیباتر!
دیوید گفته بود:«مثلا دوئل و بازی رولت روسی یه رنج و دردی دارن که زیباترشون میکنه۰» و لونا جواب داده بود:«اوهوم! فک کنم یه چیزایی فهمیدم از حرفات. مثلا همین ناخن شست پای چپم که گوشهش شکسته، رقصیدن رو سخت و دردناک میکنه ولی انگار باهاش درد قو رو بهتر احساس میکنم.»
صبح بود. دیوید کمی روی مبل دراز کشید بعد آمد به سمت میز تحریر قدیمی کنجِ اتاق و دوات و کاغذ و مدادها و پاکت نامهای را که با مداد مشکی روی ان نوشته شده بود «برای لونا» را مرتب کرد.
کشوی میز تحریر را باز کرد، اسلحه را کنار زد و مداد تراش فلزی را گذاشت روی میز و شروع کرد به تراشیدن مدادها. اولی را آرام توی مداد تراش گذاشت و با صدای تقهای شبیه چکاندن ماشه مداد در مدادتراش، ثابت شد، همزمان چشمانش را بست و مردمکهای بیقرارش با صدای خش خش تراشیدن مداد آرام گرفتند. با چرخاندن دستهی مداد تراش روی پنجه ایستاد و همزمان با اوج گرفتن صدای پیانو مانند یک قوی نر وحشی گردن و بالاتنهاش را به جلو خم کرد.
موهای مرد با حلقههایی پراکنده کنار گوش شوخ و رها بودند. سومین مداد هم حالا تیز شده بود و آن را کنار بقیه، توی جیبش گذاشت. چهارمین تقه همزمان شد با اوج صدای نوای تلخ ساز «ویولونسل». دیوید نشست روی مبل و چشمها را بست. نوک تیز مداد انگشتش را خراشید و سوزن کربنی به گوشت دستش خلید. چشمانش را بست و رد سوزن سنجاق سر روی سرانگشتان لونا را بوسید. سروصدای ماشینهای پلیس در خیابان مثل یک نتِ ناکوک، نظم آهنگ را خراب میکرد. رولور را از توی کشو برداشت وبا دستهاش بازی کرد. هفتهی قبل در یک بارِ دنج لونا را بوسیده و گفته بود: «میدونی زندگی چیه؟ باله، بازی، نمایش، گاهی هم احتمالات محال! مث ترکیب شکلات و شراب و رولت روسی.» و لونا جواب داده بود:«وحشیانهس دیوید. غم انگیزه!» دیوید ادامه داده بود:«درسته لونا، مث رقص باشکوه یه قوی سیاه!» آخرین و ششمین مداد هم با صدای پوکه خالی تیز شد، تراشههای مداد را خالی کرد توی مشتش و با فشار آنها را خرد کرد. دستش را سراند توی جیبش و نوک یکی از مدادها با فشار سرانگشتانش شکست. درست مثل وقتی که پدر آخرین ماشه را روی آخرین پلهی کازینو مونرویال کشید. هشت سال بیشتر نداشت و قرار نبود آنجا باشد. آن روز هم مداد تیز توی جیبش را فشار داد و دستش گرم شد. همانجا با خودش عهد کرده بود انتقام پدر را بگیرد. بعدها مثل پدر آنقدر روی پلهها و پارکتهای چوبی مجموعهی کازینو و سالن نمایش پادویی کرده بود و اجرای گروههای رقص وموسیقی مختلف را دیده بود که خیلی هم بعید نبود سر از سالن باله در بیاورد.
روز فینال لونا هر چه در اتاق گریم منتظر ماند، سروکله دیوید پیدا نشد. صبح هم برای دیدن تمرین آخر نیامده بود. نکند توی راه تصادف کرده باشد؟! شاید ترکش کرده وتمام این مدت بازیاش داده است!؟ باید هر چه زودتر آماده میشد، سوزنِ سنجاق سرِ نقرهای پوست سرش را خراش داد. مدتها بود دیوید اینکار را برایش انجام میداد. چرا نیامد؟ چرا نبود؟ آیا نمیدانست این خراش و زخم و غیاب، استرس و ترس و نفس تنگیاش را بیشتر میکند؟بعد فکر کرد شاید اصلا از شهر رفته و هیچ وقت هم علاقهای به او نداشته است. احتمالات حالش را بدتر میکردند. تلویزیون کنار سن الاغهای آبی و فیلهای قرمز را نشان میداد و در قسمت پایین صفحه آمار نظرسنجی و پیش بینیهای مردمی را با یک دایره قرمز به معنی زنده و بهروزرسانی شده نشان می داد. مربی تمرین به او نزدیک شد و دستش را زیر چانهی لرزان لونا گذاشت وپرسید: خوبی؟
– دیوید کجاست؟ بهش گفته بودم اگه نباشه گره میخورم. گره کور. سس کجاپ روی ساتن کفشم میریزه، گم میشم…
مربی بغلش کرد وگفت: هیس! … آروم باش، پیش میآد. رییس کل مجموعه هم از دیشب غیبش زده، از صبح همه جا رو دنبالش گشتن و خبری ازش نیست. بهش فک نکن، باید بری روی سن!
دیوید روبان ابریشمی لونا را سریع برداشت و سراند زیر یقه لباسش و نشست روی مبل. نور کم جان صبحگاهی بدنش را نوازش میکرد. نالهی تیز بیسیم همه جا را پر کرده و پلیسها با صداهای نخراشیده فریاد میزدند: -در را باز کنید! این آخرین اخطار است! دیوید سر رولور را زیر گودی فکها تنظیم کرد. صدای شلیک آمد. بدن مرد افتاد روی پازل پارکتهای چوبی.
قو با شکوه بود. پیراهن سیاه بلندی داشت و خلیدن ناخن شکسته و سوزن و آتش جسمش را شرحه شرحه کرده بود اما قلبش نرم نرمک آزاد می شد. در حالت وانهادگی و کرختی شراب هم عضلاتش غرق در انقباض باله بودند. رقص از نوک پنجهی قوی سیاهِ در حال احتضار میچکید و دامنش در رود دودی و خشک کفپوش تیره رها بود. نمیدانست چند دقیقه یا چند ساعت برایش کف زده اند. فقط میدانست پرندهیِ غمگین سینه اش، روی سن از سینه بیرون جهیده. حالا تکههای کفپوش روحش را میمکیدند و از اعماق سلولهای بلوطیشان صدایی منعکس میشد.
صدا را میشناخت، صدا را از هزارتوها و لابیرنتهای جهانهای موازی و سمفونی شراب و وهم قرصها هم میشناخت.
– میدونی شبیه چی میرقصی؟ فراتر از باله و قو! مث عروسکِ بارون تبتیها که با نسیم میرقصه و یهویی بارون میگیره، همونقدر محال! همونقدر با شکوه!
——
رولت روسی:
«رولت روسی» نوعی بازی مرگبار است که طی آن شرکت کنندگان یک گلوله در خشاب اسلحه قرار میدهند و مابقی را خالی میگذارند. سپس خشاب چندین بار چرخانده میشود تا نتوان فهمید گلوله کجاست و آیا همراستای خان اسلحه قرار گرفته یا چکاندن ماشه بیحاصل است. سپس لوله هفت تیر را روی شقیقه خود یا دیگری میگذارند و ماشه را میکشند.
الاغ آبی و فیل قرمز:
نمادهای انتخاباتی کشور آمریکا.در آمریکا الاغ نماد دموکراتها و فیل نماد جمهوری خواهان است.
داستان “عروسکِ باران” اثر مهناز پیام داستانی پیچیده و عمیق است که در آن ترکیبی از واقعیت، خیال، هنر و احساسات فردی به هم تنیده شدهاند. در این داستان، لونا، شخصیت اصلی، یک بالرین است که با چالشهای ذهنی و فیزیکی مواجه است و در حال آمادهسازی برای یک اجرای مهم است. او با دیوید، که به نظر میرسد علاقهای عمیق به او دارد و در زندگیاش نقش پشتیبانی کنندهای دارد، رابطهای پیچیده دارد.
موضوعات اصلی داستان شامل فرسایش روانی ناشی از فشارهای حرفهای، تعاملات بین فردی که با عمق احساسی شخصیتها پیوند خورده، و نقش هنر و خلاقیت در زندگی آنها است. داستان همچنین به مسائلی مانند تنهایی، انتظارات و ناکامیها میپردازد.
سبک نوشتاری مهناز پیام در این داستان نیز شاعرانه و تصویری است، با استفاده از توصیفات دقیق و غنی که به خوبی حالات درونی شخصیتها و محیطهایی که در آن قرار دارند را به تصویر میکشد. استفاده از موسیقی، رقص و سایر عناصر هنری به عنوان نمادهایی برای بیان ظرافتهای روابط و تجربیات شخصیتها، بر جذابیت و پیچیدگی داستان میافزاید.
کاربرد نمادها و مفاهیم مانند رولت روسی و ترکیبات فرهنگی (مثل عروسک باران تبتی) در داستان نشان دهنده تلاش نویسنده برای پرورش تفکر خواننده درباره تصادفی بودن و قدرت انتخاب و اراده در زندگی است.
این داستان را میتوان به عنوان یک تأمل عمیق در مورد زندگی، هنر و تأثیرات آن بر فرد و جامعه تلقی کرد، که در آن هر خط و تصویر میتواند بیننده را به چالش بکشد تا درباره معنای عمیقتر زندگی و هویت فردی خود تأمل کند.
داستان “عروسکِ باران” نوشته مهناز پیام را میتوان در ژانر درام ادبی قرار داد. این داستان با تمرکز بر روانشناسی شخصیتها و استفاده از عناصر هنری و فلسفی، تلاش میکند تا عمق تجربیات انسانی را بررسی کند. خصوصیات داستانی مشخص این اثر عبارتند از:
تمرکز بر شخصیتپردازی: داستان توجه زیادی به توسعه شخصیتها دارد، به ویژه لونا، بالرین جوانی که با چالشهای شخصی و حرفهای دست و پنجه نرم میکند.
استفاده از نمادها و تصاویر: نمادهایی مانند عروسک باران، رولت روسی، و رقص باله به عنوان ابزارهایی برای بیان مفاهیم پیچیدهتر مانند تقدیر، شانس، و انتخاب استفاده میشوند.
زبان شاعرانه و توصیفی: استفاده از زبانی شاعرانه و توصیفات دقیق و غنی که جوانب مختلف فضاها، حالات روحی شخصیتها، و رویدادهای درونی آنها را بازگو میکند.
درگیری عاطفی عمیق: داستان عمیقاً به احساسات و درگیریهای عاطفی شخصیتهایش پرداخته و لایههای پیچیدهای از روابط بین فردی را نمایش میدهد.
مواجهه با بحران هویت و خودیابی: شخصیتها در تلاش برای فهم خود و جایگاهشان در دنیایی که در آن زندگی میکنند هستند، که اغلب از طریق متاخرات هنری و فردی بیان میشود.
پرداختن به موضوعات معاصر: از طریق استعارهها و نمادهای فرهنگی معاصر، داستان به بررسی نقش اجتماعی و فرهنگی هنر و هنرمندان میپردازد.
این داستان با تلفیقی از واقعگرایی و شاعرانگی، به تصویر کشیدن چالشهایی که شخصیتها با آنها مواجه هستند و همچنین تأثیر هنر بر زندگی آنها میپردازد.
بدون دیدگاه